خسته ام...

ღღبانـــوی تنهـــــاییღღ

★خدایــــا! ... این که میگن تو از رگ گردن به ما نزدیک تری اندازه درک و فهم من نیست ... یه دیقه بیا پایین بغلم کن★

دلم تنگ است اين شبها يقين دارم که مي داني
صداي غربت من را از احساسم تو مي خواني
شدم از درد تنهايي گلي پژمرده و غمگين
ببار اي ابر پاييزي که دردم را تو مي داني
آري اينجا آخرخط است ديگر راهي نيست …
بايد گذشت از همه چي از همه کس
بايد ترک کرد بايد رفت تا بي نهايت تا بيکرانه ها
تا ناکجاها اما ديگر همسفري نيست
بايد تنها رفت تنها ماند تنهاشد باکسي نخنديد به کسي نخنديد …
شايد آخر راه همين بود ….. شايد هم ما راه گم کرده ايم به هر صورت ديگر تفاوت نمي کند…
چون ديگر بايد پياده شد آري اينجا آخر خط است …
حالمان بد نيست ? غم کم مي خوريم، کم که نه !! هرروز ?کم کم مي خوريم
آب مي خواهم ? سرابم مي دهند . عشق مي ورزم عذابم مي دهند
خود نمي دانم کجا رفتم به خواب از چه بيدارم نکردي ؟ آفتاب !
خنجري بر قلب بيمارم زدند ? بي گناهي بودم و دارم زدند
دشنه اي نامرد بر پشتم نشست ? از غم نامردمي پشتم شکست
سنگ را بستند و سنگ آزاد شد ? يک شبه بيداد آمد و داد شد
عشق ? آخر ريشه زد بر تيشه ام تيشه زد بر ريشه ي انديشه ام
عشق اگر اين است مرتد مي شوم خوب اگر اينست من بد مي شوم
بس اي دل نابساماني بس است . کافرم !!! ديگر مسلماني بس است
در ميان خلق سردر گم شدم عاقبت آلوده ي مردم شدم
بعد از اين با بي کسي خو مي کنم هر چه در دل داشتم رو مي کنم
نيستم از مردم خنجر به دست … بت پرستم ? بت پرستم ? بت پرست
بت پرستم ? بت پرستي کار ماست چشم مستي تحفه ي بازار ماست
درد مي بارد چو لب تر مي کنم طالعم شوم است باور مي کنم
من که با دريا تلاطم مي کنم راه دريا را چرا گم کرده ام ؟
قفل غم بر درب سلولم مزن ! من خودم خوش باورم گولم مزن
من نمي گويم که خاموشم مکن … من نمي گويم فراموشم مکن
من نمي گويم که با من يار باش من نمي گويم مرا غم خوار باش
من نمي گويم دگر گفتن بس است گفتن اما هيچ نشنفتن بس است
روزگارت باد شيرين شاد باش دست کم يک شب تو هم فرهاد باش
آه !!! در شهر شما ياري نبود؟ قصه هايم را خريداري نبود؟
واي!!! رسم شهرتان بيداد بود … شهرتان از خون ما آباد بود
از در و ديوارتان خون مي چکد خون من ? فرهاد ? مجنون مي چکد
خسته ام از قصه هاي شومتان خسته از همدردي مسموم تان
اين همه خنجر دل کس خون نشد ? اين همه ليلي کسي مجنون نشد
آسمان خالي شد از فريادتان بيستون در حسرت فرهادتان
کوه کندن گر نباشد پيشه ام بويي از فرهاد دارد تيشه ام
عشق از من دورو پايم لنگ بود قيمتش بسيار و دستم تنگ بود
گر نرفتم هر دو پايم خسته بود تيشه گر افتاد دستم بسته بود
هيچ کس دست مرا وا کرد؟ نه ! فکر دست تنگ ما را کرد ؟ نه !
هيچ کس از حال ما پرسيد؟ نه ! هيچ کس اندوه ما را ديد ؟ نه !
هيچ کس اشکي براي ما نريخت هرکه با ما بود از ما مي گريخت
چند روزي هست حالم ديدنيست حال من از اين و آن پرسيدنيست
گاه بر روي زمين زل مي زنم گاه بر حافظ تفائل مي زنم
حافظ ديوانه فالم را گرفت يک غزل آمد که حالم را گرفت :
«ما زياران چشم ياري داشتيم خود غلط بود آنچه مي پنداشتيم
 



نظرات شما عزیزان:

PΞSΛЯΞ ŦΛηHΛ
ساعت23:55---3 آذر 1390

ديـر يـا زود حـملـه خـواهنـد کـرد ...

خـاطـراتـي کـه زبـان ِ آدميـزاد نـمي فـهمـند!


مریـم
ساعت19:54---17 آبان 1390

خبر از من داری؟...
خبر از دلتنگی های من چطور؟...
و آن پروانه های شادی که در نگاهم بودند...
خبرش رسیده که مرده اند؟؟؟...
هیچ سراغ دلم را میگیری؟؟...
کسی خبر داده که آب رفته ام از خستگی؟..
مچاله ام از دلتنگی؟..
آه.... که هیچ کلاغی نساختیم میان هم
وجدانت راحت..
خبرهای من به تو نمی رسد....


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در شنبه 14 آبان 1390برچسب:,ساعتتوسط روشنک | |